این جمعه هم مثل جمعه های دیگه سید داشت زیارت جامعه کبیره میخوند ولی
وسط جامعه یه چیزی گفت که دل همه رو سوزوند آتیش زد به دل همه
گفت: خدا بیامرزه شهید حسنی رو همین بچه کرج بود من با اون مأ نوس بودم اون با یک چشم مصنوعی ، فک مصنوعی یه آدم عجیبی بود نه با کسی کاری داشت نه از کسی دلخوری داشت سید میگفت اینها جامعه(جامعه کبیره) رو معنی کردند.
سید آرام آرام شروع کرد با یه روضه خاصی به خواندن :
یه پلاستیک مشمایی داشت که داخلش خاک بود هر چی بهش میگفتیم این چیه نمی گفت فقط بعد شهادتش وصیت کرده بود اینو بزارید زیر سرم و روی قبرم تا اینکه چند سال پیش شهید شد.
و وصیت نامه اش :
گفته بود من توی سنگر بودم که یه خمپاره شصت دقیقا" خورد تو سنگر تمام بدنم ترکش خورده بود و کسی هم نبود کمکم کنه رفیقام هم همشون شهید شده بودند میگه دیدم دارم جون میدم نه مادر کنارمه نه پدر کنارم نه کسی کنارمه به دلم نگاه کردم دیدم یه آقایی رو دیدم که با عالم برابری نمی کنه که از پدرم عزیز تره از مادرم عزیز تره یکدفعه با همه ی وجودم صدا زدم یا صاحب الزمان یا حجت بن الحسن ، میگه سنگر تاریک او گرد و غبار همه جا روگرفته منم چشمم نمی بینه با یه چشمم دارم میبینم و خون همه بدنم رو گرفته ؛ صدا زدم یا صاحب الزمان لحظاتی گذشت دیدم یه آقایی اومد سنگرم روشن شد بوی عطر عجیبی سنگر رو گرفت فهمیدم که حجت بن الحسنه میگه اومد سر منو به زانو گرفت یه نگاه به من کرد سلام دادم میگه کنارم نشست آقام رو دیدم به من گفت تو زنده می مونی تو چند سال دیگه شهید میشی حرف زدیم با آقا حجت بن الحسن , میگه آقام وقتی که رفت،
از خدا کمک خواستم با همه ی وجودم خاکهای زیر نعلین آقا رو جمع کردم این خاکا ها رو توی پلاستیک ریختم وصیتم اینه که این خاک هارو زیر سرم بزارید آخه میخوام خاک پای آقام توی قبرم باشه .................